« بدون شرح » نامه۲

برای انکس که خود میدانم!! :
ما همیشه نگران حدر (هدر) رفتن زحمتی هستیم که نکشیده ایم ...
برای انکس که خود میدانی!!:
ما همیشه نگران حدر (هدر) رفتن انچیزی هستیم که از آن ما نیست ...

« مطبوعات » نامه

اگه عرضه بیان کردن حرفت را نداری همون بهتر که از حسادت ...
یادته که چقدر به آینه حسادت میکردم...
یادته چقدر به در و دیوار حسادت میکردم...
یادته چقدر به اسمون حسادت میکردم...
یادته چقدر به ... حسادت میکردم ...!!!...
ولی نمیدونستم که باید از فرصتی که برام پیش اومده نهایت استفاده را ببرم تا بقیه به من حسادت کنن ...


چشم شیطون کر ! اخر هفته خوب و سالمی را پشت سر گذاشتم ...
پنج شنبه شب تریپ اخر بچه مثبتی و ادم حسابی ، با مهندسمون رفتیم شیرودی برای بازی تنیس ! منم که حرفه ای ! بازیکنهای زمینهای کناری یا هوای سروکلشون را داشتند یا شده بودن توپ جمع کن ما ! کلی ادم باکلاس هم اومده بودند بخصوص یه اکیپ چهارنفری بودند که دوساعت بعد از رفتنشون هنوز بوی عطرشون اونجا مونده بود ! حیف که ما تو تریپ بچه مثبتی بودیم ...
بعد بازی یه لیوان شیر پسه ...
بعدش یه پیاده روی یک ساعته تو تپه های عباس اباد ...
خیلی دوست داشتم تو این پیاده روی تو هم بودی ...
صبح جمعه هم زدیم تریپ ادم حسابی سیاسی ! با اینکه من از نمایشگاه تو روزهای جمعه متنفرم (الکامپ را یادتونه !) ولی دیگه بدلیل درخواست مکرر دوستان رفتیم ، بعلت شلوغی فقط به قسمت مطبوعات سر زدیم ...
تو سالن هفته نامه ها تمام غرفه ها مشغول مگس پرانی بودند جز غرفه چلچراغ و تو سالن روزنامه ها هم شلوغ ترین غرفه ها مربوط به روزنامه های شرق و اقبال بود ...
روزنامه اقبال مهمانهای ویژه ای داشت ، اولین انها مهندس اصغرزاده بوده که جز تیپ اراسته و چهارتیغ شده اش ، تعریف دیگه ای نداشت...
اقای ابطحی هم با همون استیل ورزشکاری اش مهمان بعدی انها بود !(دلم برا دکمه های پیراهنش سوخت !) با دیدن ایشون به خودم کلی امیدوار شدم ! کلی باهاش سر مسائله انتخابات و وبلاگ نویسی بحث کردم ...
اقای دکتر معین هم مهمان بعدیشون بود ، که برای ایشون یک جلسه پرسش و پاسخ انتخاباتی راه انداخته بودند ، از مسائل کوی دانشگاه گرفته تا نصراله معین (خواننده) ازیشون سئوال شد  ... جلسه جالبی بود ...کلی خندیدیم ...
ما هم که کلی جو اخذمون کرده بود ...در بین این برنامه ها یه تریپ ادم حسابی و مهندسی هم اومدیم !!!! گاز پیک نیکی را از صندوق ماشین بیرون اورده و جاتون خالی جوجه کباب و سالاد کاهو و ترشی را ردیف کردیم ...کم مونده بود تو چمنها اونجا سیزده بدر راه بندازیم و با درختها اونجا تاب درست کنیم ...
اصلا فرصت نشد به غرفه کتابها سربزنم یه روز دیگه باید برم کلی کتاب بخرم ...


امیدوارم گالری نقاشی بهت خوش بگذره ...

«جبر » نامه

زیر این طاق کبود ٬ یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس ، شب و روزش بی نفس
همه ارزوهاش ، پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک ، نگاشو گوشه ای دوخت
چشش افتاد به قفس ، دل اون بدجوری شوخت
زود پرید روی درخت ، تو قفس سرک کشید
تو چشه مرغ اسیر غم دلتنگی را دید
دیگه طاقت نیاورد ، رفت روی قفس نشست
تا که از حرفهای مرغ ، شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا ، تا با هم پپر بکشم
بریم تا اون بالاها ، سوار ابرها بشیم
یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برقهای چشاش روی گونش جاری شد
شاپرک دلش گرفت ، وقتی اشک اونو دید
با خودش یه عهدی بست ، نفس سردی کشید
دیگه بعد ازاون قفس ، رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک ، ذره ای کم نمیذاشت
تا یه روز یه باد سرد میون قفس وزید
اسمون سرخ ابی شد سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ ، مرد و موندگار نشد
چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک را به دست خدا سپرد
نگاهش به اسمون تا که دق کردش و مرد

تو این چند روز دهها بار این اهنگ « راما » گوش کردم ! قصه ما هم خیلی شبیه این قصه است مگه نه ؟؟


منم به نحسی 13 اعتقاد کامل پیدا کردم ، نمیدونم اگه بجر تو کس دیگه ای خبر قبول نشدنم را بهم میداد چه احساسی بهم دست میداد ...
دومین هدف زندگیم هم نتیجه اش مشخص شد !خیلی جالبه واسه رسیدن به بزرگترین هدفهامون کلی وقت ، هزینه ، احساسات و ... صرف میکنیم ولی نتیجه همه اش مثه همه :
شما مجاز به انتخاب نیستید !!!!!!!
ما مجبوریم به جبری که زمونه برامون مشخص کرده ! ما مجبوریم به قسمت ی که برامون مقدر شده ! ما مجبوریم به زندگی !!!!!
یادمه قدیمها اعتقاد داشتم که قسمت دست خودمونه ، ولی دیدم که حتی خودمون اختیار قسمت خودمون را نداریم چه برسه بخوایم قسمت یکی دیگه را عوض کنیم ...
اصلا حس و حالی واسه درس خوندن برا ازاد ندارم !با این طرح دو مرحله ای شدن کنکور هم که دیگه فاتحه ما خونده شده ! اینم یه مورد دیگه از جبر زمونه ...
الان متوجه میشم که اون احساس و دلشوره ای که هفته پیش داشتم واسه چی بود ، خیلی احساسش برام اشنا بود ولی نمیدونستم چی بود !
احساس نرسیدن به هدف ...
احساس از دست دادن فرصتها ...
احساس تنهایی ...
احساس پیر شدن ...
احساس ...

چشمامو بستم اروم دیوان حافظ را باز کردم :
شراب تلخ خواهم که مرد افکن بود زورش ....که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
...

شماره غزل برام خیلی اشنا بود 278!!!سریع غزل 287 را اوردم :
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش  ... دلم از عشوه شیرین و شکرخای تو خوش
...
...