میخواستم که بخونم باز از نم نمه بارون
از آفتابگردون و قصّه ی گلدون
میخواستم از گل یاس برات قصّه بخونم
بخونم تو بمون تا که بمونم
بگم تو فصل سرما گل همیشه بهاری
تو مهتاب توی شبهای تاری
تو رویای سپیدی تویی همدم و همراز
برای مرغ عشق دو بال پرواز
ولی چقد آخه باز باید از گلها گفت ؟
حرفهای دل و پنهونی تو قصه ها گفت
طلسم شرممو باید که بشکنم
اگه دل بذاره حرفمو اینبار بزنم
گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن
اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...
شدی خورشید آسمون من
شدم گل آفتابگردون تو
میونه باغ قصه های من
گل من شدی و من گلدون تو گل من
ولی باش توی آسمون من
دیگه ابرهای شهر جایی نداشتن
چی میشد واسه ی گل و گلدون من
دیوار قصه رو برمیداشتن
ولی چقد آخه باز باید از گلها گفت ؟
حرفهای دلو پنهونی تو قصّه ها گفت
طلسم شرممو باید که بشکنم
اگه دل بزاره حرفمو اینبار بزنم
گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن
اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...
گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن
اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...
بهونست که بگم ...
...
...
یعنی میتونم اینبار طلسم شرمم را بشکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛ نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سرگشته بودیم ؛ رها در گذرگاه هستی !
به سوی هم از دورها پر گشودیم،چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم.
تو با آن صفای خدایی ، تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا در آن باغ بالنده در عطر و رویا بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم چه مغرور بودم !
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم ، من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته،دانسته رفتیم و
رفتیم و
رفتیم
چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا که گفتی به سر منزل آرزو ها رسیدیم .
دریغا!دریغا! ندیدیم که دستی در آن آسمانها چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !!!
دریغا ! در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را ؛
تو کر بودی ، من کور بودم
از آن روزها ، آه ، عمری گذشته ، من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگر گونه گشته است
در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شب های غمگین که دیگر
ندانی کجایم ؟ ندانم کجایی؟
چو با یاد آن روزها می نشینم ، چو یاد تو را پیش رو می کشانم
دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم ، سرشتی به همراه این بیتها می فشانم
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپردو به مهمانی عشق برد
!پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی ، همه شور بودم!