« اگر » نامه

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز، شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود، وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد

اگر ساعتها نبودند
آزادتر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود، زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید

اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود

اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟!

« بهونه » نامه

میخواستم که بخونم باز از نم نمه بارون
از آفتابگردون و قصّه ی گلدون

میخواستم از گل یاس برات قصّه بخونم
بخونم تو بمون تا که بمونم

بگم تو فصل سرما گل همیشه بهاری
تو مهتاب توی شبهای تاری

تو رویای سپیدی تویی همدم و همراز
برای مرغ عشق دو بال پرواز

ولی چقد آخه باز باید از گلها گفت ؟
حرفهای دل و پنهونی تو قصه ها گفت

طلسم شرممو باید که بشکنم
اگه دل بذاره حرفمو اینبار بزنم

گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن


اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...

شدی خورشید آسمون من
شدم گل آفتابگردون تو

میونه باغ قصه های من
گل من شدی و من گلدون تو گل من

ولی باش توی آسمون من
دیگه ابرهای شهر جایی نداشتن

چی میشد واسه ی گل و گلدون من
دیوار قصه رو برمیداشتن


ولی چقد آخه باز باید از گلها گفت ؟
حرفهای دلو پنهونی تو قصّه ها گفت

طلسم شرممو باید که بشکنم
اگه دل بزاره حرفمو اینبار بزنم

گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن


اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...

گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن

اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ...


بهونست که بگم ...

...
...
یعنی میتونم اینبار طلسم شرمم را بشکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛ نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی همه شور بودم

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سرگشته بودیم ؛ رها در گذرگاه هستی !

به سوی هم از دورها پر گشودیم،چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم.

تو با آن صفای خدایی ، تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا در آن باغ بالنده در عطر و رویا بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم چه مغرور بودم !

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم ، من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته،دانسته رفتیم و

                                            رفتیم و

                                                            رفتیم

چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا که گفتی به سر منزل آرزو ها رسیدیم .

دریغا!دریغا! ندیدیم که دستی در آن آسمانها چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !!!

دریغا ! در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را ؛

تو کر بودی ، من کور بودم

از آن روزها ، آه ، عمری گذشته ، من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگر گونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شب های غمگین که دیگر

ندانی کجایم ؟ ندانم کجایی؟

چو با یاد آن روزها می نشینم ، چو یاد تو را پیش رو می کشانم

دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم ، سرشتی به همراه این بیتها می فشانم

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ؛نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپردو به مهمانی عشق برد

!پر از مهر بودی ، پر از نور بودم ، همه شوق بودی ، همه شور بودم!