خاطرات اردیبهشت (۲):
یه پنج ماهی بود ازش بیخبر بودم ... پشت در ایستاده بود ... باورم نمیشد اون باشه تا چشمش به من افتاد با همان لبخند همیشگی اش ٬ به علامت سلام سری تکان داد ... دوستش را صدا زد با هم رفتند ... منهم بلافاصله پشت سرشون راه افتادم وقتی من از اتاق بیرون امدم بازهم رفته بود ... رفته بود ... رفته بود ... رفته بود ...
بعضی وقتها بقول معروف «
چت چت » میشم

... الانم تو همون مودم !
با خودم فکر میکردم :
تو این ۲۶سال چی بدست اوردم ؟!!!
ازون همه ارزوهایی که تو ذهنم بود چقدرش را بدست اوردم ٬ اصلا چقدر برای بدست اوردنشون تلاش کردم ...۱۵سال اول و اخر زندگی که هیچی ! میمونه این ۳۰سال وسط که من بیشتر از یکسوم اونم گذروندم ...
به فرصتهایی که داشتم و از دست دادم فکر میکردم ...به اینکه ایا بازهم یه همچین فرصتهایی پیش میاد ...اینکه ادم حرفهایی داشته باشه و نتونه بگه ... اه اه ! لعنت به ملاحضه گریها
!دوستی را می بینی حدس میزنی شاید بشه بهش اعتماد کرد ، بعد یه مدت بهت میگه تاریخ مصرفت تموم شده ...
دوست دیگه ای هم در کمال ... در عمل انجام شده قرارت میده و موقعیت های کاریت را با کمال ناباوری ازت میگیره ...
دوست دیگه ای هم سعی میکنه تو کارهات راهنماییت کنه ولی نمیدونه راهنمایی هاش بیشتر ادم را رنج میده

...
دوست دیگه ای هم با رفتارش بهت نشون میده که دیگه حوصله ات را نداره ، شاید هم حق داره

!!!...
بیشتر دوستان دوران دانشگاه هم که با هم ازدواج کردند (عجب دانشگاه پرخیر و برکتی بود

)، اونها هم با پسر عزب (عضب!عظب!عذب

)را بطه داشته باشن که چی بشه !
گفتم میشینم برا فوق میخونم ازین همه فکر و خیال در میارم ، اینهم از نتیجه اش ... واسه ازاد هم که اصلا حس و حال خوندن ندارم ... قبول هم بشم با این وضع کاریم پولش را از کجا بیارم
...دیروز هم مراسم نامزدی پسردایی ام بود حدود 6ماه کوچکتر از منه ! با خودم گفتم اینهم از علی ...
میگن بعد ازدواج چیزهایی که نداشتی را بدست میاری !!! پس چرا اولین چیزی که از دست میره دوستی ها و رابطه های قدیمیه ؟؟؟...چه زود فرصتها از دست میره ...
نه کاری ، نه حسی ، نه حالی ، نه انگیزه ای ، نه ...دلم برا یه گریه شبونه تنگ شده ... ازون گریه هایی که من باشم و اون باشه ...
نمیدونم ... شاید اونم دلش نمیخواد من سراغش برم ...خلاصه این چند روزه چت چت ام ... اگر هم اپ دیت نمیکنم دلم میخواد ازین مود دربیام و زیاد شما را با چرت و پرتهام خسته نکنم ...
از وقتی با وبلاگ « عاشقانه های نرگس » اشنا شدم و سرگذشت نرگس و امیر را خوندم یه احساس عجیبی بهم دست داده ... باورم نمیشد میون این همه وبلاگ هایی که از عشق و ناکامی هاشون مینویسن ٬ یکی هم از قشنگیهای عشق بنویسه . شما هم حتما « داستان » زندگیشونو بخونین ...
چی بگم والله... میترسم با حرفام یا با حرفایی که قبلا بهت گفتم یه جوری بشم جزو دوستانی که به خیال خودشون میخوان راهنمایی کنن و بدتر باعث رنجش میشن...اما هنوزم میگم اینا همه اش نشون دهنده اینه که اماده ای واسه اینکه وارد یه مرحله جدید بشی... فکر کنم غول مرحله قبل رو یه جورایی کشتی و خودت خبر نداری... به جای اینکه فکر کنی راههای بهتری هم بوده برای اینکه مرحله قبل رو بگذرونی بشین فکر کن برای مرحله جدید از کدوم راه بری...عاشقانه های نرگس و امیر رو هم بالاخره تموم کردم... نظرم رو بعدا در اینمورد میگم... غصه نخور بابا ... خوش باش که بیخیالی را خوش است... مگه چقدر زنده ایم که همه اش فکر کنیم چه لحظه هایی رو از دست دادیم... انشالله تو هم از این عذبیت(عزبیت، عظبیت و .... ) زودتر در میای...
به قول شاعر میگه : دنیا دو روزه باقیش نوروزه ! بعد از خوندن درد دل شما تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود ! بابا بی خیال ! تا اینجاش که اومدی بقیه اش رو هم یه جوری می گذرونی ... خوشحال میشم به وبلاگ بندرعباس سیتی سر بزنید.
همه اینها که گفتی زندگی همه است ... کاری اش نمی شه کرد .. فقط باید باهاش کنار اومد .. یه جورایی دوره اش که بگذره خوب میشی بازم میشی مثل روزهای خوشی ات .. فقط زیاد فکر نکن .. بگیر بخواب .. بهتره ... ا چرا می خندی باور کن راست می گم ..