« بینهایت » نامه


در بینهایت چشمهایت
در مخرج کسر مهربانیهایت
مجموع خاطرات را بدست اوردم
اما ...
اما ...
توان مهربانیهایت مرا به بینهایت برد


وقتی شنیدم که ایران تو نمایشگاه اختراعات سوئد ۴۷تا مدال اورده و از نظر تعداد مدالها رتبه اول کسب کرده کلی الکی احساس خودشیفتگی (هان ! نمنه !؟! گیر ندین به این لغت ٬ تقصیر چلچراغ و بزرگمهر شرف الدینه * ) به من دست داد ...شایدهم حس پان ایرانیستی یا پان فارسیسم باشه (منکه نمیدونم این لغت ها یعنی چی ! اگه میدونین بهم بگیم ـ بازم به نقل از چلچراغ و همون اقاهه ) ... خلاصه کلی چاق شدم به مادر و بابام گفتم : دعا کنین منم فوق قبول بشم قول میدم براتون مدال بیارم و باعث افتخار شما بشم ...
پ.ن*:مقاله بزرگمهر شرف الدین در مورد حس پان ایرانیستی و ضد عربی ایرانی ها بدجوری منو جو گیر کرده !!

« داستان » نامه

این داستان را تو یه بلاگ خوندم ٬ شما هم بخونین قشنگه :


یه دل شکسته دارم کی می خره؟
دوستم میگفت : یه جا سراغ داره که دل شکسته رو خوب می خره.
آدرس اونجا رو به زحمت پیدا کردم تو یکی از کوچه های تنگ و تاریک!
تابلو مغازه خیلی قدیمیه طوری که اصلآ معلوم نیست چی نوشته
فقط کلمه قلب ویه کلمه که نصفش پیداست، ابد.. که اونم به هزار مصیبت
میشه خوندش
صاحب مغازه یه پیرمرده
نشسته رو یه صندلی و داره با یه تکه نخ محکم یه قلب رو وصله میزنه
وای چه قدر قلب اینجاست!!
بزرگ ،کوچیک،متوسط
یه سریشون تو شیشه الکل و یه سری هم خشک کرده و زده به دیوار
- سلام پدر.
: من پدر کسی نیستم.
- ببخشید پس چی صداتون بزنم؟
:هیچی ،اصلآ لازم نیست منو صدا بزنی.
- با این دلها چیکار میکنی؟
: از آدمای فضول خوشم نمیاد.
- یه دل آوردم واسه فروش
: چند بار شکسته؟
- مگه مهمه؟
:بله،هر چی کمتر بهتر
- با اینها چیکار میکنی؟
:مگه نمیبینی؟
- آره خوب ولی واسه چی اینها رو جمع میکنی؟
:بده اون دلتو ببینم چند می ازه
اون رو ورانداز میکنه و زیر لب یه چیزایی زمزمه میکنه:
این دو تا درست میشه، این یکی خیلی بزرگه...
چند دقیقه فکر میکنه :دل خودته یا پیداش کردی؟
:از کسی خریدی؟
- نه مال خودمه ! چند میخریش؟
: قیمتی نداره.
- من اگه بخوام یکی ازت بخرم چند میدی؟
: بستگی داره.
- به چی؟
:کدومش رو بخوای
- مثلآ اون
:فروشی نیست
- چرا؟
:عتیقست
- مال کی بوده؟
: مجنون
- خب اون
:فروشی نیست
- آخه چرا مگه مال کیه؟
: سواد داری زیرش نوشته که (فرهاد)
- خب اون چی؟
: اون اصلآ فروشی نیست
- مال کیه؟
: مال خودمه
با خنده پرسیدم
- مال رومئو رو نداری؟
با خشم نگام کرد و با عصبانیت گفت: قلب فرنگی ندارم
- حالا مال منو چند می خری؟
:یه کلام 5هزار تومن
چشام از کاسه زد بیرون،آخه چرا؟
:قلبت خیلی وصله داره
چندتاش هم اصلآ درست نمیشه 
 آدم معروفی هم که نیستی
- خب نیستم ولی عاشق که هستم
با مسخره پوزخندی زد و گفت:
:عاشق ، یه عاشق زنده اصلآ با عقل جور در نمیاد
این قلبهایی که میبینی همه مال عاشقهایی هست که از عشق حقیقی مردن
پس تو چرا هنوز زنده ای؟
نه قلبت به دردم نمیخوره
دلم رو ازش پس میگیرم و بر میگردم تو راه همش به جمله های آخر پیرمرد فکر میکردم « یه عاشق زنده اصلآ با عقل جور در نمیاد این قلبهایی که میبینی همه مال عاشقهایی هست که از عشق حقیقی مردن پس تو چرا هنوز زنده ای؟ »
به خونه که رسیدم یه راست به تختم اومدم و خوابیدم
تو خواب دیدم که دارم با قلبم صحبت می کنم
اون میگفت: چرا می خوای منو بفروشی؟اصلآ تو چرا انقدر احساساتی هستی که من رو انقدر شکننده کردی؟ مگه گناه من چی بوده که مال تو شدم؟ همه رو بهم ترجیح میدی، هیچ وقت به فکر من نبودی. حتی اون پیرمرد هم واسه قلبش ارزش قائل بود و نمی خواست بفروشه.ولی تو...
بعد هم زد زیر گریه
از خواب پریدم عرق کرده بودم و چشمهام پر از اشک بود.دستمو رو قلبم گذاشتم و مدام تکرار میکردم
دوستت دارم ... دوستت دارم...
دیگه هیچ وقت نمی ذارم حتی یه خراش کوچیک روت بیفته
قلبم تند تند میزد سرم رو رو متکا گذاشتم و با تکرار جمله دوستت دارم به خواب رفتم
 به خواب آرومی رفتم یه خواب  ابدی
 
                                                                      برگرفته از وبلاگ
دریای غم و اندوه

« دلتنگ » نامه


دلم برای کسی تنگ است که آفتابِ صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسویش را به بادها می دهد و دستهای سپیدش را به آب می بخشد.
دلم برای کسی تنگ است که چشمان قشنگش را به عمق آبی دریای واژه می دهد
و شعرهای خوش چون پرنده ها می خواند.
دلم برای کسی تنگ است که همچون کودکی معصوم دلش برایم تنگ است
و دلش برای دلم می سوزد ومهربانی را نثار من می کند.

کاش می توانستم به او بگویم که چقدر دلم برایش تنگ است.